آبادان
 
نصیحت نامه
نوشته های خودم
 
دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:, :: 22:54 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

((آبادان ))

کلاس هفتم بودم که آقام فوت کرد و عجب روزی هم فوت کرد ، درست روز ورود مادرم . از روزی که مادرم به خاطر ازدواج داداش حسام از شیراز به آبادان رفت ، آقام مثل مرغ پرکنده بود ، و اصلاً حال و حوصله نداشت و از اون بذله گوئی های همیشگی ، خبری نبود و توی این هشت ماهی که مادر آبادان بود . هیچ چیز زندگی سرجای خودش نبود . حالا پس از هشت ماه درست روزی که مادر وارد خانه شد و گرمای حضورش ، یخ زندگی مان را داشت آب می کرد ، آقام سکته کرد و فوت شد . من هم که کسی کاری به کارم نداشت . اهمیتی به درس ومشق نداده و آن سال مردود شدم . و بعد که تصمیم گرفته شد که به آبادان رفته و با داداش حسام زندگی کنیم ، آن جا مجدداً برای کلاس هفتم در دبیرستان دانش شماره 3 آّبادان ثبت نام کردم .

روزی که اسباب و اثاثیه را جمع می کردیم و خود را برای مسافرتی که معلوم نبود چقدر طول می کشد آماده می کردیم . سئوال های بچه ها را نمی دانستم چگونه پاسخ دهم .

- از این جا تا آبادان چقدر توی راه هستید؟

- معلوم هست چه مدت آّبادان می مونید ؟

- کی بر می گردید ؟                                                                 

و از این نمونه سئوال هائی که غالباٌ جوابش را نمی دانستم . و شاید بهتر بگویم هیچ کس نمی دانست که ما چند ماه و یا چند سال در آبادان خواهیم ماند . و شرایط چگونه خواهد بود .

مدت ها بود که مسافرت نرفته بودم ، یادم نیست چند ساعت را در اتوبوس بودیم ولی از شیراز که حرکت کردیم حال عجیبی داشتم بیشتر حال تهوعی که داشتم ناراحتم کرده بود و گاهی هم به این فکر می کردم که مدت ها باید از برو بچه های فامیل و بچه های محل و دوستانی که داشتم دور باشم و آن ها رانبینم . اتوبوس با صدای یک نواخت خود همچنان پیش می رفت و مسافرها با شکل و شمایل مختلف هرکسی یک جور خودش را سرگرم می کرد و گاهی که اتوبوس از جاده های سخت و پر پیچ و خم می گذشت صدای صلوات فضای اتوبوس را پر می کرد ، من هم بیشتر سرم را روی زانوان مادر گذاشته و خوابیده بودم . نیمه های شب بود که به آبادان رسیدیم  بوی خاصی در هوا پراکنده بود یک بوی نا آشنا که بعد ها آن قدر این بو برایم آشنا شد که هرکجا این بو را می شنیدم به یاد آبادان می افتادم. قیافه ها آفتاب سوخته و سیاه با لهجه ای خاص ، گرمای کلافه کننده و هوائی که بدن را چسبناک می کرد. رنگ تاکسی ها و لباس های بلند عربی ، ساختمان ها و خیابان های شهر اولین چیز هائی بودند که توجهم را جلب کرده بود ولی گیجی و خستگی ناشی از راه و حرکت اتوبوس باعث شد تا بلافاصله پس از رسیدن به خانه ی داداش حسام هیچ چیز نفهمیده و به خواب عمیقی فرورفتم . فردا صبح اولین قیافه ای را که از اهالی خانه دیدم . قیافه ی محترم دختر ننه ابراهیم بود که با یک لبخند بالای سر من ایستاده بود و به مادرم می گفت جعفر اینه که اینقدر راجع          بهش صحبت می کردی ، و بعد از او زن لاغر اندام سیه چرده ای که ننه ابراهیم مادر محترم بود با لبخند مرا تحویل گرفت . و بعدها فهمیدم که اینجا خانه ی خود داداش حسام نیست ، بلکه خانه ی آقای حیدری است که یک اتاق حدوداً سه در چهار را همراه با یک انباری در اختیار داداشم قرار داده بود. و خود آقای حیدری همراه با پسرش ابراهیم و دخترش محترم نیز در این خانه زندگی می کردند .خانه ی دو اطاقه ی شرکت نفت با حدود شصت هفتاد متر زیربنا دو خانواده را با جمعیت هشت نفر ( البته اگر کیانوش پسر داداشم را که تازه به دنیا آمده بود در نظر نگیریم) در خود جای داده بود. وضعیت نامناسب اقتصادی دو خانواده به نوعی باعث شده بود تا در کنار هم در یک جای تنگ به صورت مسالمت آمیز زندگی کنند و بدون اغراق زندگی نسبتاً خوشی هم بود . پشت ساختمان که به آن باغ می گفتند ٍ شامل یک باغچه ی حدوداً بیست تا بیست و پنج متری بود که دور آن را با توری های سیمی که عمدتاً آن ها را شمشاد پوشانیده بود ، محصور کرده بودند. توی این باغ از درخت های بزرگی مثل چنار یا افرا که در شیراز دیده می شد خبری نبود ، فقط گل های مربوط به هر فصل و یا سبزیجات مورد احتیاج خانواده کاشته می شد ، در گوشه ای از این باغ یک تاب صندلی گذاشته شده بود که عصر ها وقتی گرمای هوا کمی فروکش می کرد ،توی باغ را آب پاشی می کردند و آنوقت مانندآدم های خوشبخت وفارغ البال گوشه این باغ و یا روی تاب صندلی می نشستند و گپ می زدند . دست زدن و   آواز خواندن و رقصیدن  تنها محصول دور هم جمع شدن بود و به مجرد این که رادیو آهنگ شادی پخش می کرد و یا این که صفحه ای روی گرامافون گذاشته می شد مثل این بود که همه می خواهند  عقده های خود را خالی کنند . عقده ی این که حقوق دریافتی یک کارگر شرکت نفت که با وجود این که هر پانزده روز پرداخت می شد  کفاف زندگی را نمی داد و باید در خیلی از خرج ها  دقت کرد . عقده ی این که  داشتن خانه شخصی به نوعی جزو  محالات بود و   عقده ی این که بیشتر مواقع به خاطر نداشتن ماشین  چقدر باید پیاده راه می رفتیم و یا توی اتوبوس های شلوغ می چپیدیم ولی این ها مهم نبود و ما اصلاً به این چیز ها فکر نمی کردیم ، ما اصلاً چه می دانستیم سهم مان از زندگی چقدر است و یا این که سهم ما را می برند و به ما نمی دهند . به هیچ وجه این چیزها مهم نبود ، برای ما مهم این بود که همین سهم ناچیزی را که از زندگی داشتیم ، بتوانیم به بهترين وجه و با خوبی و خوشی از آن استفاده کنیم از همان درآمد ناچیز و در همان خانه ی کوچکی که محل زندگی مان بود گاه شادی های فراموش نشدنی و بزرگی داشتیم ، که صد البته این شادی ها بیشتر برای ما بچه ها بود که مشکلات بزرگترها را نداشتیم ، یادم می آید بعضی وقت ها که چند نفر از فامیل از شیراز می آمدند شب ها برای خوابیدن ، درست مثل میوه هائی که توی صندوق چیده می شوند ، چیده می شدیم و حتی داداش حسام گاهی مر ا می فرستاد نزد بعضی از دوستان و پولی دست و پا می کرد تا سور و سات تهیه کند ولی تمامی این به اصطلاح سختی ها با بگو و بخند و خوشی صورت می گرفت . از نیمه های بهمن ماه وضع هوای آبادان به بهترین و مطلوب ترین نقطه می رسید و می شد بوی عید را حس کرد ، آن وقت ، توی باغ ،گل های خوش رنگ و بوی بسیاری کاشته می شد و حتی شرکت نفت به کسانی که باغشان را زیبا طراحی می کردند جایزه می داد ، گل های نخودی ، میمون و گل های دیگری که هر کدام از آن ها بر زیبایی باغ می افزود کاشته می شد، تاب و نرده های دور باغچه ها رنگ آمیزی می شد ، تمام خانه شسته  می شد و مردم خود را برای سال نو آماده می کردند ، برنامه های متنوعی که شرکت نفت برای کارکنان خود در باشگاه ها می گذاشت ، عیدی هایی که به کارگران داده می شد  ، تعطیلی زود تر از موعد مدارس ، برنامه های شاد رادیو و تلویزیون ، لباس های نو و رنگ و وارنگ کودکان بویژه اعراب بومی منطقه آبادان که عادت داشتند از رنگ های تند و شاد استفاده کنند و عوامل دیگری باعث می شد که زندگی چهره ی خود را زیبا تر از آن چه که هست به ما نشان دهد ، مخصوصاً ما بچه ها که مشکلات بزرگتر ها را درک نمی کردیم ، کنار شط بخصوص در خرمشهر بهترین محل برای خوشگذرانی بود ، بلم هایی که رنگ شده بودند و در درون آن ها مخطه هایی نرم و بالش هایی بزرگ گذاشته    می شد و مخصوص زوج های جوانی بود که می خواستند دور از اغیار روی رودخانه گشتی بزنند و این گونه مواقع مخصوصاً زمانی که خورشید به رنگ نارنجی تند در می آمد و آهسته آهسته در افق فرو می رفت و هوا گرگ و میش می شد صدای شروه های سوزناک و آتشینی که از درون بلم ها به گوش می رسید دل های حساس را میلرزاند و عشق را در  سینه های لرزان بزرگ و کوچک بیدار می کرد  و گاهی که در کنار ساحل برو بچه های محل آهنگ های بندری می خواندند و دست می زدند و پای می کوبیدند ما نیز با آنان هم نوا شده در این شادی نیز شرکت    می کردیم ، بوی کباب و ماهی کباب و اغذیه های مختلف محلی مثل سمبوسه و پاکوره و فلافل و تنقلات دیگر ، همراه با بوی لجن هایی که در کنار ساحل ایجاد شده بود در هم می پیچید . کناررودخانه           می  نشستیم و خیزابه هایی را که به دیواره ی ساحل می خوردند نگاه  می کردیم و هر زمان که قایقی از وسط آب رد می شد ما منتظر        می شدیم تا کی موج های ایجاد شده به کناره ی رود برسند خلاصه ، روزگاری داشتیم که نگو و نپرس نه غم نان داشتیم و نه غصه ی ایوان آخر شب ها هم که سوار مینی بوس می شدیم و مسیر خرمشهر به آبادان را می پیمودیم ، آهنگ های مختلف عربی از رادیو ماشین پخش می شد و مسافرین در سکوت به این آهنگ ها گوش داده و هر کسی در فکر و اندیشه ای غوطه ور می شد و من هم از پنجره به بیرون چشم می دوختم  و مسیری را که ازکنار رودخانه رد می شد تماشا می کردم ، تلألو چراغ های ریز و درشت در آب شط و سیاهی هیکل قایق ها و احیانأ کشتی هایی که در میان آب ایستاده بودند و نیز بلندای نخل هایی که باد شاخه هایشان را تکان     می داد مرا به عوالمی می برد که هنوز هم نمی توانم آن را توصیف کنم ،  آن روزها ما تلویزیون نداشتیم و گاهی برای دیدن سریال فراری و یا     برنامه ی طنز حرف تو حرف که خیلی گل کرده بود به خانه ی همسایه هایی که تلویزیون داشتند می رفتیم تا          این برنامه ها را تماشا کنیم ، مدت ها بود که داداش حسام به دنبال گرفتن یک خانه ی مستقل از شرکت نفت بود که این امر محقق شد و ما از خانه ی آقای حیدری به خانه ی دو اتاقه ای که در ایستگاه هشت بود اسباب کشی کردیم خانه ی آقای حیدری تانکی 2 روبروی لاندری بود که یک خیابان به کفیشه راه داشت و ما برای خرید روزمره از آن استفاده می کردیم ولی درخانه ی جدید برای خرید می بایستی به ایستگاه هفت ( پل بهمنشیر) می رفتیم ، توی این بازار هم مثل بازارهای همه ی بنادر بوی ماهی و سبزی و ادویه جات ، همراه با بوی تن عرق کرده ی فروشندگان و خریداران حالت خاصی را داشت و همچنین فریادهای دست فروش ها و همهمه ی خریداران و رفت و آمد ها ی مردم ، یک سمفونی خاص از صدا ایجاد می کرد که مختص این گونه مکان ها است .

حدود یکی دو سالی که در این محل مانده بودیم هم با ساکنان محل آشنا شده بودیم و هم تقریباً هم به فروشندگانی که در بازار ایستگاه هفت بودند ، ضمن این که کلاً مردم آبادان بسیار زود آشنا و خون گرم هستند و حتی وقتی برای اولین بار نیز برخوردی با کسی داشته باشند مثل این است که سال ها است او را می شناسند چه برسد به این که مدتی با هم  سلام و علیک داشته باشند.  روبروی خانه ی ما در ایستگاه 8 یک فضای خاکی بزرگی بود که به آن (سَبَخی) می گفتند . یک روز که از مدرسه به خانه آمدم دیدم چند نفر از بر و بچه های محل توی این سبخی دارند بساط تور والیبال بر پا می کنند ، من هم از خدا خواسته            دویدم توی خانه و کیف و کتاب را به گوشه ای انداختم و با هیجان به سمت محل بازی دویدم و در کنار زمین نشستم و بازی بچه ها را تماشا می کردم ضمن این که برایم جالب بود که این ها چرا مانند بقیه به دنبال فوتبال نیستند متوجه شدم که یکی دو نفر از آن ها خوب والیبال بازی می کنند و من هم که مدتی بود از طرف مدرسه به سالن ورزشی شهر جهت تمرین والیبال معرفی شده بودم ، بازی نسبتاً خوبی داشتم ولی کسی از بچه های محل نمی دانست در همین موقع که بچه ها داشتند بازی     می کردند یک مرتبه توپ والیبال به سمت من آمد و من هم آن را برداشتم و با یک حرکت پنجه آن را به سمت زمین فرستادم در همین موقع( مصطفی دراز ) که یکی از کسانی بود که خوب بازی می کرد به من گفت : اسمت چیه ؟

-         جعفر

-         والیبال بازی می کنی

-         آره

-         کجا

-         سالن

-         باریکلا ، کدوم مدرسه ای

دانش .... در همین موقع رو به بقیه کرد و گفت جعفر هم باهامون بازی می کنه البته ناگفته نماند که آن ها سنشان از من بیشتر بود و قد و                       قواره شان نیز بزرگتر از من بود و ظاهراً سر پول هم بازی     می کردند چون معتقد بودند اگر همینجوری بازی کنند بازی گرم نمی شود ، نفری دوقران پول می گذاشتند و دو تیم چهار نفری بازی می کردند که البته آن روز آن ها هفت نفر بودند و سه به چهار بازی می کردند ، مصطفی می خواست مرا به تیم مقابل بفرستد آن ها قبول نکردند ، مصطفی هم که از دعوت کردن من برای بازی پشیمان شده بود با اکراه قبول کرد که من در تیمشان بازی کنم ، بازی شروع شد و من پس از چند دقیقه که گرم شدم و جا افتادم توپ گیری هایی کردم که مصطفی دائم فریاد    می زد آفرین ، آفرین ، باریکلا  و وقتی بازی را بردیم برای گیم بعد یکی از بچه های تیم مقابل گفت جعفر بیاد با ما و مصطفی هم که معلوم بود خیلی از بازی و توپ گیری های من خوشش آمده قبول نمی کرد تا این که بلاخره تصمیم گرفتند برای این که مشخص شود من با کدامشان بازی کنم شیر و خط کنند.  یواش یواش بچه های محل مرا به عنوان یک بازیکن خوب والیبال شناختند و زمانی که فهمیدند که من با بچه های تیم آبادان تمرین می کنم بیشتر تحویلم می گرفتند .....

به هر حال ، دوران گذر از فصل کودکی به نوجوانی دورانی است که بیش از عقل ، احساسات حکمرانی می کند و نوجوانی که به تازگی دوران بلوغ را پشت سر گذاشته نه عقل را می فهمد ، نه منطق را درک می کند نه می داند چه چیزی خوب است و چه چیزی بد ، تنها و تنها تحت سیطره ی احساسات و عواطف است زود رنج و خجالتی است با نگاهی    گیر می افتد ،  با وعده ای شاد می شود و با محبتی هر چند از سر ظاهر بنده و غلام حلقه به گوش می شود و من این نکته را بارها و بارها    گفته ام و باز هم تکرار میکنم که خداوند خیلی هوای مرا داشت ، کاری می کرد که از جاهایی که نباید و کارهایی که نشاید متنفر باشم و چنان مرا به دنبال خود کشید و کشید تا امروز که هنوز هم احساس می کنم که تمام حرکت هایم را زیر نظر دارد .

خوب این دوران را تا کلاس نهم آن وقت که برابر می شود با پیش دانشگاهی امروز در آبادان گذراندم و چنا ن این خاطرات در ذهن من باقی مانده که هنوز حسرت آن روزهای بی خبری را می خورم . چون بی خبری و درواقع ، جهل همیشه هم بد نیست و گاهی باعث آرامش       می شود .

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نصیحت نامه و آدرس s.j.rakebian.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 101
بازدید دیروز : 57
بازدید هفته : 170
بازدید ماه : 235
بازدید کل : 48416
تعداد مطالب : 66
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1